بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

دختــــــــــــــرم باران تمام هستی زندگی ما

بدون عنوان

سلام گلم بازمیخوام ازروزهای خوب زندگیت بگم ازاینکه هرروزامیدمن رابه زندگیم بیشترمیکنی این چندروز خیلی خانم بودی یکم من کار داشتم بابا موسی مغازه اش وافتتاح کرد به قول خودت شیرینی سهرای تهران ماهمش سرگرم بودیم روز 12 بهمن افتتاحیه بود توگل من به هرکی میرسیدی میگفتی باباحاجی افتتاحیه داره 12بهمن خدارا شکر به خیر گذشت با خوشی بابا مغاره اش وبازکرد انقدر ذوق داشتی که نمیتونم برات توصیف کنم همش شیرینی میخوردی میرفت سراغ اجیل بلند میخندیدی خداراشکربه خاطرنعمتهاش به خاطر تو  این عکس هم قبل از رفتن به خونه مامانی ازت گرفتم ...
27 بهمن 1393

بدون عنوان

آمده ام تا برات بنویسم به هیچ چیز فکر نمیکنم جز تو.....تو که تموم زندگی منو پر کردی.....تویی که شدی جزء بهترین لحظاتم..... حتی فکر کردن به اینکه روزی از پیشم بری و من رو با تموم خاطراتت تنها بزاری امونمو میبره..... تو میری دنبال سرنوشت،دنبال زندگیت،دنبال عشقت،و من می مونمو خاطرات تو،من میمونم و آلبومی از عکس هات که یاد آور تموم لحظات شیرین زندگیمه.....لحظات شیرین..... دلم پژمرده میشه می شه وقتی دیگران بی تفاوت باشن.....برام سخته که سهم دیگران فقط بوسیدن روی ماهت باشه بدون ذره ای احساسات..... نمیدونی چقدر مضطرب میشم وقتی میبینم نگاه دیگران به چهره ات این گونه است که با لحنی چندان دوستانه می گویند(چه چشمهایی)! نمیدونی چقدر مضطرب میشم وقتی به ...
9 بهمن 1393

بدون عنوان

وقتی لبخند میزنی، انگار تمام گلهای دنیا با هم باز می شوند خوشبختی رنگین کمان لبخند توست! که... با هر ترنم باران شکل می گیرد! «فقط خوشحال باش » من اشک آسمان را در می آورم . چه مغرور میشوم وقتی کنار منی !! شاید برای با تو بودن آفریده شده ام.... شاید تمام تمامیتم از آن تو باشد.... تو که تکه ای از وجودم بودی و حالا تمامش... چقدر با کلامت دلگرمم میکنی.... وچه زود بزرگ شدی!!! در این مسیر همراهت خواهم بود تا پای جان خود را فراموش میکنم تا تو را دریابم... ای دریای بی کران زندگی دوست دارم...... وقتی چشمانت تسلیم خواب میشود کنارت می نشینم و غرق عطر تنت میشوم گونه های گرمت را میبوسم....... وباز زیر لب میگویم دوستت دارم
9 بهمن 1393

بدون عنوان

باران من ، عشق کوچک من باز داریم کم کم به آن روز مقدس فکر می کنم، به تمام آنچه که در آن اتفاق افتاد به تو و آمدنت چقدر دلم برایت پر می زد! چقدر چشم به راه آمدنت بودم یادم هست که آمدی! آمدی و مادرم کردی،دلم را بردی چقدر کوچک بودی آسمان من،سفید مثل خود خود ماه یادم هست قد 52سانتی متری و صورت کوچولوی سفیدت را یادم هست نرمی پوستت را،نرم تر از برگ گل..ر همه چیز یادم هست جزء به جزء ، لحظه به لحظه حالا بزرگ شده ای و بزرگتر هم می شوی 4 سالگیت نزدیک است عزیز پاکم،
9 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام عزیزم امذوز 8بهمن من بابا قراربودبریم بازار قرارشدمامان جون بیادپیش شمابمون که بیدارشدی بری خونه مامانی اما شما فسقلی برعکس همیشه که به زور بیدارتون میکنم همینکه مادرحال حاظرشدن بودیم بیدارشدی اومدی بلند گفتی سلام صبح بخیر گفتی شماکجامیرین باباگفت میریم دندون پزشکی شماهم حاظرشو بریم سریع گفتی نه من خوابم میاد میرم خونه مامانی تومامان وببر بعدهم سریع تلفن اوردی زنگ بزن مامانی من برم اونجا بالاخره بابابا رفتی خونه مامانی ماهم راهی بازار شدیم تاخریدهای عیدو انجام بدیم 2بارهم زنگ دزدی وشیرین زبونی کردی برات کلی لباس گرفتیم وقتی اومدیم باهم رفتیم خونه بابا حاجی عمه ها بودن شماهم انقدر ذوق داشتی تند تند لباس عوض میکردی اونهابرات دست میزدن چند...
9 بهمن 1393